کابوست را تف کن

رویاهایت را قورت بده. کابوسهایت را تف کن. جوری زندگی کن که وقتی با یکی حرف میزنی. رو در رو . چشم به چشم. طرف رویت بالا نیاورد. نخند! این خیلی مهم است. مهمتر از آنچه که فکرش را بکنی. سخت در اشتباهی اگر بهم بگویی دیوانه شده ام. بهم بگویی اینهایی که داری می گویی شاید به خاطر آنفولانزای خوکی باشد! یا این با تربیتهای هموطن چی بهش می گویند؟ آنفولانزای نوع ب.

راستش همین الان یک چیزی برایم متجلی شد! مثل پیامبرها که بهشان وحی میشود! یکهو یک چیزی تویم روشن شد! به این نتیجه مهم رسیدم که تو اصلا اساست اشتباه است! از بیخ نامربوطی.

اصلا تو رویا یا کابوسی داری؟ شبها می خوابی؟ زندگی را می فهمی که که یک وقتی احیانا برایت سخت هم بشود؟

آن شب داشتم برمیگشتم خانه یک سگ کثیف بدبخت یکهو جلویم سبز شد! از توی یکی از این ساختمانهای نیمه کاره پیدایش شد. که الان توی هر کوچه ای دوسه تایشان را میتوانی پیدا کنی و از کنارشان چنان با احتیاط رد میشوی که نکند از آن بالا آجری سنگی کارگر مادر مرده ای بیافتد روی سرت! کارگر مادر مرده را ول کن! سگ را می گفتم! وقتی جلویم ظاهر شد یک دفعه تمام بدنم یخ کرد. زمان و مکان متوقف شد و من ماندم و آن سگ بیچاره.فکر کنم از گلوی هردویمان صدای مشابهی خارج شد به این مضمون که:آوووواووو!! برای یک لحظه احساسات انسان و حیوان در یک مرتبه واقع شد! توی یک تراز با شاهین های برابر! توی همین چند ثانیه ترسناک احساس کردم که چه سخت است حیوان بودن و احساسات محدود داشتن و توی خلا قرار گرفتن. با اینکه چند ثانیه بعد احساساتم ریست شد و مثل یک انسان به سگ بدبخت حمله ور شدم و یک لگد وحشیانه نثارش کردم و صدای ضجه او اوش را بلند کردم! اما تمام مسیر باقی مانده را به یک چیز فکر میکردم!! به آن چند ثانیه خالی و حیوانی. خیلی ترسناک بود.

برای همین است که بهت میگویم این کارهارا بکن. سخت نیست با احساسات انسانی زندگی کنی.  و وقتی با احساسات انسانی زندگی کنی آن ماشه لعنتی  را که متعلق به آن اسلحه لعنتی تر است که به طرفم گرفته ای نمیکشی و من بیگناه را که فقط برای اعتراض آمدم خیابان و تو یکهو جلویم سبز شدی نمیفرستی آن دنیا! منی که توی همین چند ثانیه ای که باهات روبرو شدم و چهره ات را دیدم و ژست اسلحه به دستت کاری کرد که خشکم بزند و تمام بدنم یخ کند و بروم توی همان چند ثانیه خلا وار غیر انسانی! منی که توی همین چند ثانیه اینهمه اراجیف را توی ذهنم ردیف کردم و اصلا امیدی ندارم که توهم همین حس را داشته باشی و آن ماشه لعنتی متعلق به آن اسلحه لعنتی را نکشی و من...........

نظرات 5 + ارسال نظر
سیاوش پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:46 ب.ظ http://andisheh1973.blogspot.com/

این که نظر را در قسمت بالای پست گذاشتی کمی گیج کننده هستش. اول یه چیز می نویسی بعد می بینی واسه پست قبلی نوشتی.

مهدی جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:41 ق.ظ http://andisheh1973.blogspot.com/

ممنون که به من سر زدی
منظورم لینک فیلم بود که ببینمش البته اگه لینکش را هنوز داری.

یهدا جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ http://yahdalife.blogspot.com

"آقا" خوشرنگ شد!
سپاس از محمود وحیدنیا، نقاش معاصر.

آلفو شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:58 ب.ظ http://www.alfonso-galletti.blogspot.com

سلام آقای نویسنده
به سگ چه کار داری؟ اون هم مثل یکی از ماهاست. فقط یه جور دیگه ست. همین تفاوت ها موجودات رو گاها زیبا و گاها ترسناک می کنه.
اومدم خوندم ات که یک وقت یادت نره دوست منی!

چریک پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:16 ق.ظ http://313cherik.blogfa.com/


یه سری به ما بزنید گویا کامنت گذاشته بودید جواب دادیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد